Tuesday, August 01, 2006
پنهان
عصرهای تاريک زمستانی تهران، صندلیِ عقب ماشينت. بعد از مدتها ياد بوسهها و آغوشهای پنهانیمان افتادهام. چند سال جوانتر بودم و حالا که فکرش را میکنم، میبينم اصلاً حاضر به پذيرفتن چنين ريسکی نيستم. جداً چه چيزی باعث میشد؟ "تو را دوستداشتن" زياد و بیدريغم؟ يا...؟ دلم برای دوستیمان، دوستی نزديکمان تنگ شده.
Comments:
<< Home
در پست آخرت نمینویسم که حسابی شلوغ شده است.
وبلاگات جالب است. یک برش نزدیک از حضور دخترانهات. مدتهاست وبلاگ اینچنین بیپرده نخوانده بودم. ادامه بده و در لفافه نرو.
وبلاگات جالب است. یک برش نزدیک از حضور دخترانهات. مدتهاست وبلاگ اینچنین بیپرده نخوانده بودم. ادامه بده و در لفافه نرو.
دوست دارم همیشه رها و آزاد بنویسم از خودم و احساسات و زندگی ام. امیدوارم بتوانم ادامه بدهم.
و ممنون از این که به نوعی تشویق کردی.
و ممنون از این که به نوعی تشویق کردی.
اولین باره که اومدم اینجا و دارم وبلاگت رو می خونم . می دونی ، حست خیلی برام آشنا و دوست داشتنی ، مخصوصا این پست. خیلی آشنا ....
Post a Comment
<< Home