Friday, December 08, 2006

 

درباره نشانیِ جديد

فکر می‌کردم کارِ خوبی است نوشتن‌ام را در همين‌جا ادامه بدهم و جای جديد فقط آينه باشد يعنی که هر دو جا هر بار به‌روز شوند. اما دردسر شد: کامنت‌های اين‌جا را نمی‌توانم جواب دهم. از اين به بعد فقط در جای جديد (http://beingdoxtar.blogspot.com) می‌نويسم.


 

بوسه بر گونه

منتظر بوديم دوستان‌مان برسند. تنها بوديم. داشتم از اتاقِ کناری صندلی می‌آوردم و بلندبلند از اتفاق‌های ديروز تعريف می‌کردم که آمد طرفم. فکر کردم برای گرفتنِ صندلی آمده و برای کمک. نگاهش، اما، پرهوس بود. دوست‌دختر داشت يا گمان می‌کردم دارد و فکر نمی‌کردم به من هوسی داشته باشد يا به هر حال نشان نداده بود. من خوشم می‌آمد از او. در همين حد. نگاهش را که ديدم، کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم به حرف‌های معمولی؛ انگار بی‌توجه. خواهش‌اش را ديده بودم و بوسه می‌خواستم. دلم می‌خواست بوسه‌اش را بچشم. داشتم فکر می‌کردم که چطور ببوسم‌اش يا بگويم که می‌خواهم ببوسم‌اش، که با ملايمت از پشت سر در آغوشم گرفت و هنوز صورتم را برنگردانده بودم که گونه‌ام را، نرم بوسيد. زنگِ در. و حس گرمی که در دوستی‌مان هنوز هم هست؛ محدود به بوسه‌های ملايمِ برگونه.


Thursday, December 07, 2006

 

مادر

کم‌تر پيش می‌آيد اتفاقی بيفتد که "دلم بخواهد" به مادرم بگويم. شديداً اختلافِ سليقه داريم. او، ولی، بسيار می‌پرسد. خيلی از چيزها را هم بدونِ پرسش می‌فهمد: بی‌نهايت باهوش است.

مادرِ باهوشِ من به حفظِ حريمِ خصوصیِ ديگران در خانواده پای‌بند نيست—هرچند قبول‌شان دارد و با هر بار تذکر اوضاع کمی بهتر می‌شود—و جايگاه‌اش به عنوانِ مادر اين امکان را به او می‌دهد که در رابطه‌اش با من بی‌پرواتر تجاوز کند. مؤدبانه اين است که آرام هر بار حق‌ام را به داشتنِ حريم متذکر شوم و جوابی بدهم که بدونِ وارد شدن به بحثِ موردِ نظرِ او کمی هم متقاعدکننده باشد. اما وقتی که او به چيزی حساس می‌شود و می‌خواهد که درباره موضوعی بيشتر بداند، هيچ کاری از من ساخته نيست. هوشمندی‌اش به کمکِ قدرتِ تحليل‌اش می‌آيد و بر اساسِ ارزش‌های خودش قضاوت می‌کند.

دوستش دارم. اما هميشه فکر کرده‌ام اگر رابطه‌ام با او چيزی جز رابطه مادر و دختری بود، تا به حال حتماً دوست داشتن و وابستگی را کنار گذاشته بودم و خودم را از معرضِ تجاوزِ مداوم بيرون می‌کشيدم. فکر می‌کنم استفاده از قدرت (اين‌جا قدرتِ موقعيت) برای تجاوز به حريمِ خصوصیِ ديگران از بدترينِ کارهاست. و نمی‌دانم فرهنگِ وابستگیِ ما به خانواده است يا نحوه بزرگ‌شدنِ من که نمی‌توانم جز مدارا کاری بکنم و راه‌حلی بجويم.


Monday, December 04, 2006

 

سانسور

سانسور شده‌ام. شايد که ديگر حرف‌های زيادی نداشته باشم اما تا چند روزِ ديگر می‌روم به نشانیِ جديد. لااقل برای حفظ بايگانی. اين‌جا: http://beingdoxtar.blogspot.com


Friday, November 24, 2006

 

زمانی برای فکر کردن

لذتی ناب.
خيلی خوب نوشته است. خيلی. اما چيزی حاشيه‌ای ذهنم را مشغول کرده: کاش نويسنده وبلاگ نمی‌نوشت که درباره کسی می‌نويسد که الان همسرش است. چيزی به موضوعی که می‌خواهد بگويد اضافه نمی‌کند، حاکميتِ تــَبو بودنِ رابطه جنسیِ خارج از ازدواج و لذت بردن از کسی جز همسر را غيرمستقيم تأييد می‌کند و در آخر حسِ خوب مرا از خواندنِ مطلب کم می‌کند.

آميزش جنسی، عشق‌بازی و...
توصيه‌هايی دارد که به نظر مفيد می‌آيند.

تعدد روابط.
مديريت کردنِ چنين رابطه‌هايی سخت است. يکی از سختی‌ها شايد همين باشد که در اين نوشته آمده. چقدر خوب می‌شد که سابقاً معشوقِ من هم می‌نوشت يا روشن برايم می‌گفت تا من بنويسم.

بازیِ قدرت در روابط.
اين‌که قدرت در رابطه‌ای به تمامی دستِ يک طرف باشد، ممکن است حس حقارت بياورد و بدتر از آن وقتی در آن رابطه امری عادی شود، طرفِ تحتِ سلطه را تنبل ‌کند.


Thursday, November 23, 2006

 

توقع نداشتن

توقع نداشتن در روابط، به نظرم، نکته اخلاقیِ خيلی مثبتی است. بحثم، بحثِ قناعت و اين‌ها نيست. چيزی که در ذهن دارم و سعی می‌کنم بيانش کنم، بيشتر به کيفيتِ شادی در رابطه‌ها برمی‌گردد.

برايم از دو زاويه موضوعِ توقع مهم است: اول، وقتی از دوست/معشوق توقع داريم، توجه‌مان فقط و کاملاً معطوف به نيازهای خودمان است و دوم، وقتی توقع داشته باشيم، و در بهترين حالت همواره توقع‌مان برآورده هم شود، شاد و هيجان‌زده نمی‌شويم. که به نظرِ من از هرکدام از اين دو زاويه که نگاه کنيم رابطه‌ای برپايه توقع نمی‌تواند چندان لذت‌بخش باشد. و البته که موانعِ لذت‌بخش بودنِ رابطه‌ها زيادند. بعضی‌هاشان هم خيلی مهم‌تر و تأثيرگذارتر از توقع داشتن هستند. من فرض گرفته‌ام که چيزهای ديگر عالی باشند و سرِ جای خودشان.

رابطه همان‌طور که از اسمش پيداست، بيشتر از يک سر دارد و همين باعث می‌شود که آدم جز خودش به ديگری/ديگران هم فکر کند. وگرنه که خارج از رابطه هم می‌توانيم فقط به خواسته‌ها و نيازهای خودمان فکر کنيم. پس هر وقت حس توقع به سراغمان بيايد بد نيست خودمان را جای طرف/طرف‌ها قرار دهيم. مثلاً توقع داريم که هر روز، روزی چند بار، به ما تلفن شود. ممکن است که نتواند، يا نخواهد، يا فراموش کند، يا اين نوع توقع را بشناسد و بخواهد مبارزه کند! و امکان‌‌های ديگر. پس توقع داشتن چه سودی دارد؟ و حالا به زاويه دوم وارد می‌شويم: اگر که توقع‌مان برآورده نشود، غمگين می‌شويم و شايد که رفتارهای مناسبی هم نکنيم با دوست/معشوق. اگر برآورده هم شود، گويی وظيفه‌اش بوده. شادی نمی‌آورد و هيجان‌زده‌مان نمی‌کند. چه کاری است پس؟

توضيح:
وقتی که اين نوشته را منتشر می‌کردم برای خودم هم روشن بود که خوب توضيح نداده‌ام. خوشحالم که منتشرش کردم، سؤال‌هايی پرسيده و نکته‌هايی گفته شد که در مشخص شدنِ حرفم به کمکم آمد.
در واقع منظورِ من از توقع نداشتن، اين نبود که استانداردهای رابطه وجود نداشته باشند. اشاره هم کردم که با فرضِ خوب بودنِ شرايطِ رابطه و راضی‌کننده بودنش، توقع (دلم نمی‌خواهد صفتِ بی‌جا يا ناسالم را اضافه کنم) شادی را کم می‌کند. توقع در اين پست يعنی چيزی شبيه به اين که
SA برايم نوشته و نامش را گذاشته «پیش‌فرض»: یعنی یه سری کارها رو وظیفه دوست/معشوق بدونیم.



Tuesday, November 21, 2006

 
ازدواج

Ranitidine:
میله پرده منو یاد ازدواج می اندازه؛
اینکه دو نفر رو صبح از هم جدا کنه،
و شب به هم برسونه.
در یک راستای مشخص.
تکرار.
بدون انحراف.


Friday, November 17, 2006

 

حساب و کتاب‌اش را که نداشته باشی...

فاجعه: صبح بيدار می‌شوی با لباسی و ملحفه‌ای آلوده به خون. بارِ اول‌ات نيست.


Monday, November 06, 2006

 

عشقِ انسانی = عشقِ سالم

بارها به اين فکر کرده‌ام که آيا زنان و مردان تجربه يکسانی از عشق و وابستگیِ عاشقانه دارند؟ آيا تربيتمان طوری است که در رابطه عاشقانه، طرفين خودشان هستند و ديگری و خود را مستقل و دارای ارزش انسانی برابر، بدونِ اما و اگر می‌دانند؟ چقدر به اين برابری اعتقاد داريم؟ چقدر به برابری عادت داريم و چقدر به نابرابری؟
نمی‌دانم جوابِ درست به اين سؤال‌ها را. حتی نمی‌توانم روشن و واضح روابطم را از اين حيث رتبه بدهم. اولين رابطه‌ام را، شايد، وابستگیِ يک‌طرفه‌ام به معشوق خراب کرد. و وقتی احساسِ خردشدنِ شخصيتم جلوی رشدم را گرفت و نگاهِ برتری‌جويانه‌اش نفسم را، احساسی از عشق نداشتيم.

می‌دانم که استانداردهايم برای چنين رابطه‌هايی به مرور شکل گرفته و کامل شده است. با اين حال، چيزهايی که حالا برايم از يک رابطه عاشقانه سالم و انسانی مشخص است، اين‌هاست: دوطرفه‌بودنِ احساسِ عاشقی، وابستگیِ متقابل، گشودگی، درآميختگی، احساسِ رشديافتگی، لذت زياد بردن از حضور يکديگر، احساسِ احترامِ زياد.


Monday, October 30, 2006

 

تعهد؟

حسين در نامه‌ای چند سؤال پرسيده و خواسته که به عنوانِ يک دختر جواب دهم. او حتماً به اين موضوع توجه دارد که من نظرِ خودم را می‌گويم که لزوماً نظر همه‌ دخترها نيست. حتی می‌تواند نظر خيلی از دخترها يا گروهی از دخترها هم نباشد. منظورم اين است که او قطعاً توقع ندارد اين نوشته، نماينده نظرِ دخترها باشد.
محورِ سؤال‌های او بر اساسِ پُستِ روز 16 سپتامبرِ دختر بودن است و اولين‌اش، اين ‌که از نظر او يک رابطه «نُرمال» عاشقانه نمی‌تواند فارغ از «تعهد» باشد و حتی آن را از اين حيث با «ازدواج» مشابه دانسته. اجازه گرفتم که در وبلاگ جواب دهم چون فکر کردم خوب است اين موضوع –و بقيه سؤال‌هايش، به مرور- به بحث گذاشته شود و او مهربانانه قبول کرد.
از همين ابتدا بگويم که نه در بحث ازدواج تجربه دارم و نه –فعلاً- اعتقاد و علاقه‌ای به آن دارم. به همين دليل نظرم فقط مبتنی است بر روابطِ عاشقانه، آن هم از نوعِ ميانِ يک زن و يک مرد؛ چون جورِ ديگرش را تجربه نکرده‌ام.

«هميشه با تو خواهم بود و فقط تو را دوست خواهم داشت» يا «بيا قول دهيم با ديگری (ديگرانی) رابطه نداشته باشيم» يا «تو بهترين و مهم‌ترينِ آدمِ زندگیِ من هستی و خواهی بود» يا هر جمله ديگری با مضمونِ «فقط تو!» باعث می‌شود علاقه‌ام نسبت به طرفِ مقابل يک‌باره کم شود. فارغ از اين‌که آيا محتوای اين جمله‌ها واقعيت دارند و اصلاً گزاره‌های درستی هستند يا نه –که فکر می‌کنم نيستند-، صرفِ بيان‌شدن‌‌شان فوراً احتمالِ وجود يک يا چند تا از اين خصوصيت‌های –به زعمِ من- منفی را در او برايم روشن می‌کند: اعتمادبه‌نفسِ کم، مالک دانستنِ خود بر من، بی‌منطقی، کم‌تجربگی، نداشتنِ جاه‌طلبی، حسادت، دروغ‌گويی. و همين باعث می‌شود جذابيتِ او به شدت کم شود. حداقل يکی از روابطِ عالیِ عاشقانه و نسبتاً طولانیِ من (بيش از دو سال) فقط و فقط به خاطرِ اين موضوع تغييرِ ماهيت داد و تبديل شد به مناسبتی عذاب‌آور، بی‌هيجان، لوس، که با سختی و تلاشِ زياد توانستم خودم را از آن عذابِ عجيب رها کنم.

حالا چرا آن خصوصيت‌ها به ذهنم می‌آيند؟ کسی که از معشوقش تعهد بخواهد، به نظرم، علاوه بر اين‌که به مرزهای امورِ خصوصیِ او تجاوز می‌کند دارد برای نهايتِ لذت‌بردن و زندگانی کردن‌اش هم تصميم می‌گيرد. به نظرم شايسته نيست با انسان اين‌گونه برخورد شود. نيز محدود کردنِ معشوق به خاطرِ حسادت که غيرانسانی و بی‌تمدنی است.
کسی که تعهد می‌دهد و تعهد می‌گيرد دارد با بی‌منطقی اين موضوع را ناديده می‌گيرد که در دنيا خوبانِ زيادی هستند که ممکن است روزی رابطه‌ای با حداقل يکی از آن‌ها دربگيرد. يا آن‌قدر بی‌اعتمادبه‌نفس است که فکر می‌کند نمی‌تواند با اين خوبان ارتباط بگيرد.
چنين کسی جاه‌طلبیِ عاشقانه را در خودش کُشته است و جايی برای رشد و پيشرفتِ خودش باقی نگذاشته. گاهی هم بی‌تجربگی يا کم‌تجربگی باعث می‌شود فکر کند احساسش هميشه پايدار می‌ماند و برای همين محتوای گزاره تعهد برايش بی‌معناست و از سرِ بی‌توجهی تن می‌دهد. دروغ‌گويی هم که نياز به شرح ندارد و اغلب –آن‌قدر که ديده‌ام- هدف از دروغ‌گويی سوءاستفاده از معشوق است.

گذشته از همه اين حرف‌ها، می‌فهمم که نظر حسين چيزی شديدتر از اين‌هايی است که تا الان گفته‌ام، يعنی: تعهد جزئی از رابطه عاشقانه است، مستتر است و شايد هيچ‌وقت بيان نشود، اما هر دو طرف آن را می‌دانند و خودآگاه يا حتی ناخودآگاه به آن اعتقاد دارند.
فکر می‌کنم اين موضوع اصلاً بديهی نيست که اين‌طور فرض گرفته شود. حتی قبول ندارم که منطبق بر عُرف است. عُرف ممکن است تعهد داشتن را پسنديده بداند اما تأکيد ندارد که اگر رابطه عاشقانه، آن‌گاه فقط و فقط همين يکی! يعنی تا آدم‌ها درباره‌اش حرف نزده باشند، درست نيست که تعهد را شرطِ مسلمِ هر رابطه‌ای بدانيم.

حرفِ من البته اين است که «فقط با هم بودن» در قياس با «کيفيتِ رابطه» اصلاً قابلِ عرض نيست. بنابراين درگيرِ چنين موضوعی نمی‌شوم هيچ‌وقت. به اين فکر نمی‌کنم و برايم اهميت ندارد که وقتی معشوقم با من نيست، کجاست، با کيست و چه می‌کند. هرچند برايم مهم است که شاد باشد، رنج نکشد، لذت ببرد و اذيت نشود و برای شاد بودنش هر کاری از دستم بربيايد انجام می‌دهم (مثلاً محدودش نمی‌کنم به فقط رابطه داشتن با خودم!). کارِ آسانی نيست اگر که آدم حسود باشد، احساسِ مالکيت کند بر معشوقش، فکر کند توانايیِ برقراریِ رابطه عاشقانه ديگری را ندارد يا خود را –هم به لحاظ ذهنی، هم عملی- محدود کرده باشد به همين يک معشوق.

برای خودِ من اتفاق نيفتاده که هم‌زمان و به يک ميزان و شدت عاشق دو يا چند نفر بوده باشم. اما برايم غريب نيست اگر کسی اين‌گونه باشد. ديده‌ام از نزديک و درک کرده‌ام. حداقل در ارتباط‌هايم با سه نفر پيش آمده که «تنها معشوق» نبوده باشم. و رابطه‌ها هم به شدت خوب و دل‌پذير و سرشارکننده بوده‌اند. خودم در مدت زمانی تقريباً سه‌ماهه عاشقِ دو نفر بوده‌ام هم‌زمان: يکی در ابتدای آشنايی و ديگری در اُفولِ هيجان‌های عاشقانه. هرچند فقط با يکی‌شان رابطه نزديک جسمی داشته‌ام. آن هم نه اين‌که نزديکیِ جسمی را با هر دو بَد بدانم و اشتباه، نشده که بشود يا نخواسته بوديم.
منظورم اين است که اگر طرفينِ رابطه بدانند که هرکدام با کسانِ ديگری ارتباط دارند -يا به هر حال ممکن است زمانی رابطه داشته بوده باشند يا در آينده داشته باشند- و هم‌چنان رابطه خودشان قوی و سالم باشد -و اين وابسته است به خصوصياتِ يک رابطه سالمِ عاشقانه که بحثِ من نيست- و بخواهند که با هم باشند، نيازی به هيچ ناخالصی‌ای از جمله «تعهد» و قول و بازی با کلمه قاطعانه «فقط» نيست. اگر هم نخواهند با هم باشند، از بودنِ با يکديگر لذت نمی‌برند –يا حداقل يکی از طرفين لذت نمی‌برد-، هيچ نوع تعهدی نمی‌تواند آن‌ها را به هم وفادار نگه دارد. برای همين است که «تعهد»، در رابطه عاشقانه، برايم واژه‌ای بی‌کارکرد است.


Sunday, October 29, 2006

 

نياز

گاه که به نيازِ شديدم به عشق فکر می‌کنم، می‌فهمم که انگار راهِ خروج را گم کرده‌ام. انگار که خسته باشم و مجبور به دور زدن در فضايی عقلانی (و خشن)؛ دور زدن و دور زدن.
با تعريفِ ذهنیِ من گاهی رابطه عاشقانه می‌تواند که رهايی بخشد. اصلاً شايد رابطه‌ای است برای رها شدن و لذتِ خالص بردن از امکانی که انسان‌ها دارند: محبت کردن و محبت ديدن. فکر می‌کنم عشق آدم را به مرحله‌ای می‌رساند که اسمش را می‌گذارم گشودگی. و منظورم خالی شدن از رازها و رمزهاست. خود بودن و خود را نماياندن و همين است، شايد، که رها می‌کند آدم را.

و از زبانِ D.H. Lawrence



Wednesday, October 25, 2006

 

شورِ شيفتگی

هر چه سعی می‌کردم، يادم نمی‌آمد چهره‌اش را، لباسش را. آيا ساعت داشت؟ مويش کوتاه بود؟ چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه در ذهن داشتم، طرحِ گنگ و نامطمئنی بود از مردی جوان. البته اثرِ صدايش کمی واضح‌تر بود و محتوای حرف‌هايمان را بهتر به خاطر می‌آوردم اما آخر چرا؟ فقط دو ساعت گذشته بود از پايانِ ديدارِ اول‌مان. و من سرخوش بودم...
اين سعیِ مبهمِ بی‌حاصلم چندين روز ادامه داشت. هر روز که می‌گذشت بيشتر شک می‌کردم چيزهايی که به ذهنم می‌آيد، آيا واقعی‌اند؟ آيا او گفته بود که می‌خواهد باز من را ببيند؟ جمله دقيقش چه بود؟ و طرحِ ذهنی‌ام کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد. خدايا... و ساعت‌ها غرق شدن در تصورات و خيال‌بافی و باز همان سعیِ بی‌حاصل. تقريباً هيچ کاری از من برنمی‌آمد. ذهنم در اشغالِ کسی بود که دقيقاً نمی‌دانستم شکلش را و فقط شيفته‌وار منتظرِ ديدارِ بعدی بودم. و بی‌خوابیِ زياد و هوشياریِ شديد و خستگیِ جسمیِ فراوان همراه با ندانستنِ حالِ او و اشتياقِ زياد به فهميدنِ حالش. دوست ندارم بفهمد شيفته شده‌ام؛ آن هم در بارِ اولِ؟ ديدارِ نخست؟ اگر بگويم، می‌شکنم. اصلاً آيا من شيفته‌ام؟ چگونه نباشم با اين همه بازيگوشیِ ذهن؟ شايد که فقط هوس باشد؟ پس اين چيزِ غريبِ شيرين که اين‌قدر ذهنم را درگير کرده، اسمش چيست؟

هربار عشقِ شديدم اين‌طوری با شيفتگیِ فراوان شروع شده. معشوقی نداشته‌ام که چند روزی را در شورِ شيفتگی‌اش نگذرانده باشم. و هر بار نوع و شدت و طولِ زمانِ شيفتگی‌ام متفاوت بوده. بيشتر بعد از چند ديدارِ مکرر شيفته شده‌ام و يک بار هم در ديدارِ اول، همان که بالاتر نوشته‌ام.
به گمانم دورانِ شيفتگی نوعی بيماری باشد. مريض‌احوال می‌شوم و سرخوشیِ زيادم به جسمِ نحيفم نمی‌آيد و کم‌خوری و کم‌خوابی و ميل به سکوت و دوری از جمع و در خود فرورفتن و نشنيدنِ ديگران و نديدن‌شان. چه شوری است در شيفتگی که حالا، هنگامِ روايتش هم حالم دگرگون است...


Sunday, October 22, 2006

 

توضيح:
اين مطلب عنوان ندارد. کلمه‌ها هم يک‌سر جاری شده‌اند. يعنی که احتمالاً بی‌نظم و مغشوش است. ببخشيد.

هيچ‌وقت کاری را که اسمش را می‌گذارند «نخ‌دادن» نفهميده‌ام. کسی که به ديگری علاقه‌مند است (چه فقط بخواهد با کسی بخوابد، چه دنبال رابطه‌ای عاشقانه است) چرا رُک و راست خواستن‌اش را نمی‌گويد يا منتقل نمی‌کند؟ نمی‌تواند؟ خجالت می‌کشد؟ نه. هيج‌کدام از اين‌ها نيست. اگر نمی‌توانست و خجالت می‌کشيد مثلاً ابراز نمی‌کرد: «از نوشته‌هایت پيداست که سکسی هستی.» آيا در اين نوع ابرازِ چندش‌آور که در واقع ابراز نيست و طرف را فراری می‌دهد، نوعی لذت وجود دارد؟ آيا گوينده با همين راضی می‌شود؟ به اُرگاسم می‌رسد؟ و چرا با يک بار برخورد از اين نوع و نگرفتنِ پاسخ، باز کارش را تکرار می‌کند و دريده‌تر و شديدتر لغات را بيرون می‌ريزد؟ ناشی از اعتماد به نفسِ زياد است؟ ناشی از بی‌تمدنی است؟ در برابرِ چنين کسانی چه بايد کرد؟ آيا هر بار بايد بحث را شروع کنی و او بگويد تقاضايی در کار نبوده و دچار سوءتفاهم هستی؟ يعنی که کاسه‌کوزه‌های بی‌صداقتیِ طرف سرِ تو خراب شود؟ يا با حرفِ شديد و تندی جوابش را بدهی؟ يا تحمل کنی و تحمل کنی و بگذری؟ اصلاً چه کسی اعلام کرده که اين‌جا عرضه‌ای در کار است؟ فرض کنيم عرضه‌ای در کار است: يعنی فرض اين باشد که من دنبالِ هم‌خوابه می‌گردم، و برای عرضه کردنِ خود نوشتن در وبلاگ را انتخاب کرده‌ام (چه IQای!)، اين از کجا دريافته می‌شود بدونِ اين‌که رسماً بيانش کنم؟ آيا به ذهنِ من دست‌رسی داريد؟ و اگر حدس بزنيد و نمونه‌های مشابه را قبلاً ديده باشيد، مجوز مناسبی است برای «نخ‌دادن»؟ و تازه اگر تقاضای واقعی وجود دارد، بايد گُل‌واژه‌ها و متلک‌های جنسی بارَم کنيد؟ يا با بی‌ادبانه‌ترين شکلِ ممکن بخواهيد شماره تماسم را بگيريد؟

بله، ابرازِ صريحِ اين نوع پيشنهادها شجاعتِ برخورد با جوابِ منفی می‌خواهد. که بنا به تجربه من «نه»شنيدن فقط بار اول‌اش سخت بود. اما حسِ درخشانی که حاصل از ابرازِ صميمانه و متمدنانه خواستنِ کسی است با آن‌که ممکن است با غمی عميق همراه شود، به نظرم، قابلِ مقايسه با صد بار جواب گرفتن از «نخ‌دادن» نيست.

محدوديت‌های جامعه است و تربيت‌های ناصحيحِ جنسی که بعضی‌ها، حتی با کسب فضل و کمالات هم‌چنان دريده هستند؟


 

بی‌انگيزگی‌ام در نوشتنِ دختربودن، از برخوردهای خيلی صميمانه، زيادی صميمانه کسانی است که فکر می‌کنند می‌شود به هر کسی دستی رساند و...


Monday, October 09, 2006

 

وابستگی

می‌ترسم از وابستگی و وابسته ماندن. و گويی وابستگی لازمه وارد شدن به يک رابطه عاشقانه است. پس، از عاشق شدن و عاشق ماندن هم می‌ترسم. هرچند هر بار عشق که باريدن گرفته، آن‌قدر احساساتی بوده‌ام که ترسم را کنار بگذارم و بی چتر دل بسپارم.

وابستگی برايم ترسناک است چون برای خودم ارزش و احترام زيادی قائلم و نيز برای استقلال و جاه‌طلبی‌هايم. از وابستگی می‌ترسم چون فکر می‌کنم در يک نظام اجتماعیِ ناسالم و نامتعادل، معنای شکست می‌دهد. معنای اسارت می‌دهد، معنای دور شدن از هرگونه موفقيت. و وابستگی، آن‌طور که خوانده‌ام و ديده‌ام، همواره وسيله‌ای بوده است برای سرکوبِ زنان.

فکر می‌کنم وابستگیِ متقابل يکی از فاکتورهای مهم يک رابطه سالم است و با اين ترس آيا هرگز می‌توانيم رابطه‌ای سالم را تجربه کنيم؟ توانسته‌ام ترس را فراموش کنم که ربطِ کاملاً مستقيمی داشته به طرفين رابطه. تجربه‌ام می‌گويد که می‌شود وابستگیِ متقابل داشت اگر که طرفين در رابطه نگاهی پيشروانه‌تر نسبت به جامعه داشته باشند. هم شأنِ انسانیِ همديگر را نگاه دارند و هم برای شخصِ خود ارزش و احترامِ زياد قائل باشند. زياد ديده‌ام دخترانی را که اسيرِ اين نگاهِ غالب در جامعه شده‌اند: احترام درخورِ اويی است که جامعه مهم می‌پنداردش. و خود را کم‌تر ديدن و ديگری را بهتر ديدن وابستگیِ متقابل را سخت دشوار می‌کند.


Tuesday, October 03, 2006

 

نگاهی به: گامِ اولِ عشق‌ورزی

تو جامعه‌ای که هیچ مرجعی برای آگاهی رسوندن به آدم‌ها نیست و از طرفی فاصله و شرم و حیایی که بین بچه‌ها و والدین در قریب به اتفاق خانواده‌ها حول این موضوعات وجود داره که مانع می‌شه طرف به پدر و مادرش مراجعه کنه، که تازه معلوم نیست خود اون‌ها هم که محصول قبلی همین سیستم هستند، چه جوری فکر کنند، تمام آگاهی افراد منحصر می‌شه به تجارب شخصی و به عبارتی سعی و خطا. واضحه که این رویکرد اصلاً مناسب نیست و به نظر من سر منشأ خیلی از ناهنجاری‌های روابط اجتماعی تو ایرانه. یکی فکر می‌کنه راه درستش اینه که یک متلک شیک بندازه. یکی مثل همکار من تو شرکت فکر می‌کنه که باید یک‌دفعه بدون پیش‌زمینه قبلی و برخلاف عرف و جو کاری، با طرف تریپ «دوم شخص مفرد» (به جای جمع) بذاره و او رو با اسم کوچک صدا کنه چون این‌جوری آدمی «باحال» و «راحت» به نظر میاد. یکی دیگه فکر می‌کنه که باید توی کوچه بپره طرف رو به‌زور ببوسه و از اون طرف اگه جواب منفی شنید، تو صورتش اسید بپاشه! بین دخترها هم مثال‌هاش زیاده.


Saturday, September 30, 2006

 

درباره عريانی

و روايت می‌کنم لحظه‌ای را که برای اولين‌بار جلوی معشوقی عريان شدم. برای من اين‌گونه عريان شدن اتفاق مهمی بود، چيزی در حد اعتراف به عشق. و لحظه‌لحظه کندنِ لباس‌ها، ترديدهايم و نوازش‌های اطمينان‌بخش‌اش را به ياد دارم. حالا که با فاصله به آن روز نگاه می‌کنم می‌بينم که بيش از عشق، آن زمان درگيرِ کنجکاوی بودم. عريانی معنای ديگری هم برايم داشت: نزديکیِ زياد به معشوق و تا يکی شدن با وجودِ او قدمی برداشتن.

برای خودم هم جالب است که کنجکاوی‌ام بيشتر معطوف به تنِ خودم بود تا تنِ معشوق و شايد کمی هم معطوف به واکنشِ معشوق به ديدنِ تنم. بعدتر، وقتی کمی فکر کردم، از اين حالت کنجکاوِ گيج خيلی بدم آمد و دلم خواست چيزهای ديگری از مواجهه تنم با تنِ ديگری کشف کنم. اما فرصت‌ها محدود بود و بدتر از آن ذهنم –شايد هم تربيتم، شايد هم ترس از سوءاستفاده‌های محتمل- نمی‌پذيرفت بدونِ رابطه‌ای عاطفی با کسی هم‌خوابه شوم. و به شدت می‌خواستم که بدانم و تجربه کنم. جای ديگری اگر بود و فرهنگ ديگری و جامعه‌ای ديگر، شايد روسپی مردی را می‌خواستم و پول می‌دادم تا تنِ خودم را در مواجهه با او بيشتر بشناسم. شايد.

و دستان معشوق که روی پوست تنم می‌لغزيد و گاه لب‌هايش؛ تنم که به گرمیِ تنش می‌خورد، همراه با لذت‌بخشی‌اش حس ناشناخته‌ای داشت که مخصوصِ همان يک بار بود. و چه خوب بود.


Sunday, September 24, 2006

 

کتاب‌ها را ورق می‌زنی، با آدم‌ها حرف می‌زنی، چيزی دستگيرت نمی‌شود. هيچ‌کس جز حرف‌های تکراری و پيچيده چيزی بروز نمی‌دهد. روابط عاشقانه و نزديک آدم‌ها اين‌جا، از اسرارشان است. و تو -و احتمالاً ديگران- نياز داری به دانستن و فکر کردن. وبلاگ‌ها را هم که می‌خوانی، اغلب چيز زيادی به دست نمی‌آيد جز خواندنِ کلياتی از حالات عاشقیِ ديگران، يا شعرهای عاشقانه، يا درگيری‌ها در روابط و... که خوبند اما کافی نيستند.

شديداً (جای جديدجای فيلترشده) آن ميان يک استثناء است و تو همه مطالبش را خوانده‌ای. تحليل‌‌کردن‌هايش را دوست داری و تجربه‌های شخصیِ نوشته‌شده را مفيد می‌دانی. اما آيا همين کافی است؟ فکر می‌کنی چه خوب می‌شد ديگرانی هم در اين جامعه اسرارساز، از تجربه‌هايشان بنويسند، از تحليل‌هايشان، از فکرهايشان.
چرا خودت شروع نکنی؟ سخت است؟ از نوشته‌های آسان‌تر شروع می‌کنی که جرأت کافی بيابی مثلاً احساست را می‌نويسی -مثل وبلاگ‌های ديگری که بوده‌اند و به دردت نمی‌خوردند. و بعد فکرهايت را می‌نويسی و سؤال‌هايت را و در کنارش چيزهايی را که آسان به دست نياورده‌ای. و هر بار موقع نوشتن درگير احساساتت می‌شوی.

نمی‌دانم دختر بودن چقدر ادامه پيدا می‌کند و چگونه می‌شود، اما دوست دارم بگويم تا الان برای نويسنده‌اش تجربه خوبی بوده است. و فکر می‌کنم ديگران هم اگر شروع کنند، بد نباشد. قرار نيست داستان نوشته شود يا متنِ ادبی. صداقت می‌خواهد و شفافيت که همه می‌توانيم داشته باشيم، اگر بخواهيم.


Saturday, September 23, 2006

 

گامِ اولِ عشق‌ورزی

- اين‌طوری نه!
و دستم را گرفت، انگشتانم را باز کرد و انگشتان خودش را گذاشت لای آن‌ها. دستانمان به هم قفل شد. تا قبل از آن نمی‌دانستم می‌شود جور ديگری دست کسی را گرفت. جور مهربان‌تری.

دوست‌پسرم نبود اما دوست خوبی بود –چند سالی بزرگ‌تر- که وقتمان را زياد با هم می‌گذرانديم. از ذهن او خبر نداشتم اما کم‌تر از يک سال بعد از آن بيرون‌رفتن‌ها، وقتی اولين عشقم را –با پسر ديگری- تجربه می‌کردم، فهميدم چه‌قدر تلاش می‌کرده چيزهايی به من بگويد و از من بخواهد و من چه خنگ بودم! برای من، «پا»يی بود برای سينمارفتن، گردش، شيطنت و هم‌صحبتی بود برای اتفاق‌های روزمره، آدم‌های مشترکی که می‌شناختيم و گاهی مسائل روزِ ايران و جهان. او جز اين‌ها، از روابط قبلی‌اش با دخترهای ديگر هم می‌گفت، از روابط جنسی‌اش و از لذت‌بخش بودنش. من خوب نمی‌فهميدم و مثلاً ماجرای پايين افتادنش از تخت‌خواب وسط معاشقه با دوست‌دختر سابقش، برايم اصلاً خنده‌دار نبود.

قبل از او هم با چند پسر ديگر دوست بودم و همزمان با او و بعد از او هم. و با همه –که اغلب هم‌سال بوديم- می‌گفتم و می‌خنديدم و بيرون می‌رفتم و خوش بودم.
تا اين‌که يکی از همين دوستانم را خواستم. خواستم که جور ديگری باشد. که بتوانم ببوسمش، نوازشش کنم و بگويمش که برايم جور ديگری است. هيچ‌وقت نفهميدم چرا و چطور رويکردم به اين روابط عوض شد. و اسمش هرچه می‌خواهد باشد، بلوغ يا بيدار شدن حس جنسی يا هر چيز ديگر، من را با يک واقعيت تلخ آشنا کرد: بلد نبودم عشق بورزم.

کم‌حرف شده بودم چون نه حرف‌هايی که به ذهنم می‌آمد از جنس حرف‌های قبل بود و نه بلد بودم حرف‌های جديد را کلمه بيابم. تپش قلبم عاشقانه بود، شب‌بيداری‌هايم هم. اما هيچ‌کدام به دوستم منتقل نمی‌شد. نمی‌دانم او مجذوب چه بود که به من پيشنهاد رابطه‌ای نزديک‌تر را داد. خوشحال، پذيرفتم اما در بر همان پاشنه سابق می‌چرخيد.
يک‌بار همه شجاعتم را جمع کردم و گفتم‌اش که هيچ نمی‌دانم چطور بايد رفتار کنم. که يعنی دوست‌دختر يعنی چه؟ بعد از آن خودم را کاملاً گم کردم و از روی دستورالعمل‌هايی که می‌داد جلو می‌رفتم و شديداً وابسته‌اش شده بودم.

کمی بعد رهايم کرد با اندوه زياد و اين سؤال بزرگ: واقعاً همه آدم‌ها اين همه هزينه می‌دهند برای ياد گرفتنِ عشق‌ورزی يا من خنگ بوده‌ام؟
و به دنبالش سؤال‌های ديگر: اصلاً چطور می‌شود که ياد می‌گيريم؟ فقط از راه تجربه؟ همه جای دنيا همين‌طور است؟ و کيفيت آن را چطور می‌شود سنجيد؟ مثلاً اگر من با اولين عشقم ازدواج می‌کردم و رابطه خارج از ازدواج هم نمی‌داشتم، چطور می‌توانستم از کيفيت معاشقه‌هايم باخبر شوم؟ و...


Wednesday, September 20, 2006

 

نه «هميشه»

وقتی که تصويرِ غلطِ «دخترِ هميشه‌خواستنی» که از خودم در ذهن داشتم، شکست، بدجور شکستم. اولين عشقم –که عشقِ پرشوری هم بود-، من را نخواست و رفت. بی‌ادبانه هم رفت. من اولين معشوقِ او نبودم و البته خودم را خيلی بهتر از معشوقِ قبلی -و بعدی‌اش- می‌دانستم. مواجهه‌ام با ماجرا از اين زاويه سخت بود که فهميدم خودم را، انسانِ وجودم را، نمی‌شناسم. در واقع، کاملاً جا خورده بودم که کسی من را خواسته و بعد از مدتِ کوتاهی، ديگر نخواسته. گذاشتم تصوير کامل بشکند. فکر کردم. زياد فکر کردم. و بعد سعی کردم خودم را جای او بگذارم.

عشقِ بعدی‌ام را بعد از مدت کوتاهی ديگر نخواستم. وضعيت کاملاً برايم آشنا بود. با رعايتِ ادب و احترام گفتم‌اش. و اين برايم شروعِ فهمِ سختیِ روابطِ انسانی بود. و شروعِ ايمان آوردنم به لزومِ تجربه و دقت و تأمل در اين روابط.

نه من «دخترِ هميشه‌خواستنی» هستم، نه ديگری برايم «هميشه‌خواستنی» است، نه اصلاً «هميشه»‌ای در کار است.


Sunday, September 17, 2006

 

دور از دست

ببين، اين گپ‌زدن‌های آن‌لاين و تماس‌های گاه و بی‌گاه و ای‌ميل و اين‌ها هيچ دلتنگی‌ام را کم نمی‌کنند. شايد نامه، اندکی. خودم را خوب می‌شناسم: حالم با نوازشِ معشوق جا می‌آيد، با بوسه‌اش، با نگاه‌اش، با خنده‌اش، با صدايش (بی‌واسطه) وقتی زمزمه می‌کند، با ناله‌های زمانِ هم‌آغوشی، با آغوش، آغوش‌های برهنه...

عاشقی در فراق را هرگز نفهميده‌ام. نوعی مازوخيسم است به گمانم. و انتظار برايم تعريف نشده. نمی‌دانم ضعفِ خيال‌پردازی است يا چيز ديگر... می‌دانم، چيز ديگر است. خيالم هنگام حضور معشوق در زندگی‌ام خوب کار می‌کند؛ خوب و زياد (و اين‌ را که می‌گويم جدا از يادآوری خاطرات است). پس چرا؟ اصلاً آيا جای نگرانی است وقتی که نمی‌توانم -و تلاش چندانی هم نمی‌کنم- که عاشقانه‌ای را در ذهنم بسازم و پاسش بدارم؟ بايد همه‌چيز برايم واقعی باشد؛ واقعی و در دسترس.

آخ اگر که می‌شد معشوق‌هايی داشت، الان و به‌سادگی.


Saturday, September 16, 2006

 

درباره تجاوز

ترجيح می‌دهيد دوست/همسر/معشوق شما کاملاً وفادار به شما باشد اما راه و روش عشق‌ورزی را آن‌طور که بايد، نداند يا اين‌که دوست داريد رابطه‌ای عاشقانه و قوی داشته باشيد بدون وفاداری؟ (و در هر دو صورت فرض اين است که رابطه، صادقانه و شفاف است.)

من دومی را ترجيح می‌دهم. در واقع، خودِ خودِ رابطه برايم مهم است که کيفيتش عالی باشد. مهم نيست دوست/همسر/معشوق در روابط ديگرش چگونه است و چه می‌کند و چه می‌خواهد. آن‌چه وقتی با هم هستيم اتفاق می‌افتد برايم مهم است و آن‌چه مستقيماً به رابطه‌مان برمی‌گردد. و به همين علت است که هيچ‌وفت ادعا نمی‌کنم او (آنان) را کاملاً می‌شناسم. چراکه وجوهی پنهان است و کنجکاو نيستم برای شناخت آن‌ها. چرا بايد کنجکاو باشم؟ به نظرم حق هر انسانی است که آن‌قدر که می‌خواهد و لازم می‌داند خودش را به ديگران بنمايد. کنجکاوی کردن تجاوز به حقوق ديگران است؛ هرقدر هم که اين ديگران به خود ما نزديک باشند.


Sunday, September 03, 2006

 

تجاوز

موبايلش زنگ می‌خورد. نگاهی به ال.سی.دی می‌کند و بلند می‌گويد "فلانی" است. يا با کمی خلاقيت با "فلانی" و موضوعی که حدس می‌زند پشت تلفن خواهد گفت جمله‌ای می‌سازد و با لحن توضيح به تو می‌گويد. چند دقيقه بعد موبايل تو زنگ می‌خورد. می‌مانی که چه کنی. عادت نداری توضيح بدهی و کلاً خوشت هم نمی‌آيد توضيح بشنوی مگر چيزی که به تو مربوط باشد يا دوستت/معشوقت/همسرت بخواهد که تو بدانی. اما انگار فرهنگ شما دو نفر متفاوت است. اگر در مرزهای فرهنگ او قدم نزنی، سوءتفاهم پيش می‌آيد و اين يعنی او منتظر شنيدن توضيح تو است و تو خواهان درک شدن اين موضوع که: امر شخصی، خصوصی است.

زياد ديده‌ام که بلد نيستيم مرزهای امور شخصی يکديگر را نگه داريم. صميميت را به اشتباه وارد شدن به حريم يکديگر می‌دانيم و هر لايه که جلوتر می‌رويم، بخشی از فضای خصوصی دوستمان/معشوقمان/همسرمان را اشغال می‌کنيم. تجاوز کلمه بزرگی برای تعريف وضعيت است؟ و البته شناختن اين مرزها هم اصلاً آسان نيست و بلکه از رابطه‌ای به رابطه ديگر متفاوت است.

دوست دارم در اين باره بيشتر بنويسم. در روابطی، از اين نوع تجاوز زياد لطمه خورده‌ام و در روابط ديگری، زياد از فهميده شدنِ مرزهايم لذت برده‌ام. خيلی زياد به اين موضوع فکر می‌کنم. و دوست دارم بی‌نقص باشم و هيچ‌وقت به فضای شخصیِ ديگری تجاوز نکنم.


Saturday, September 02, 2006

 

Lonely / Alone

اصلاً تنها نيستم اما احساس تنهايی... به نظرم يکی از سخت‌ترين حس‌های دنياست. و منفی‌ترين حس‌ها را به دنبال خودش می‌آورد. وقتی احساس تنهايی می‌کنی، مشکلاتِ معمولی هم به نظرت عميق‌تر و پيچيده‌تر می‌آيند. وقتی کسی را نداری تشويق‌ات کند، به راهی که انتخاب کرده‌ای علاقه نشان دهد و حواس‌اش باشد که گاهی انرژی‌ات تمام می‌شود،... موقعيت خوبی نيست. کسی هم نمی‌تواند به تو دروغ بگويد. با دوستی‌ها و همراهی‌های دروغين همراه نمی‌شوی و حس تنهايی‌ات عميق‌تر و بزرگ‌تر می‌شود. دوست دارم به جايی برسم که تنها باشم اما احساس تنهايی نکنم. درست برعکسِ اين روزهايم.


Friday, September 01, 2006

 

بارِ هستی

او کنار ترزا، که به خواب رفته بود، از یک پهلو به پهلوی دیگر می‌غلتید و به آن‌چه که سال‌ها پیش ترزا به او گفته بود فکر می‌کرد. روزی از دوستش (ز) صحبت می‌کردند و ترزا گفته بود: «اگه تو رو ندیده بودم، مسلماً عاشق اون می‌شدم.»

همان وقت هم این گفته، توما را در حزنی عمیق فرو برده بود. ناگهان پی برد که ترزا کاملاً تصادفی عاشق او شده و می‌توانسته جای او، مجذوب دوستش شود. خارج از عشق تحقق‌یافته‌ی او نسبت به توما ـدر قلم‌رو احتمالات ـ به تعداد بی‌شمار هم عشق‌های محتمل به مردهای دیگر نیز وجود داشت.


Tuesday, August 29, 2006

 

نيمه‌مستی

مستی را دوست ندارم. اين‌که از اراده‌ خود خارج باشی و نفهمی چه می‌کنی، لذتی برايم ندارد. اما اخيراً کشف کرده‌ام نيمه‌مستی حال خوشی است. اندازه‌ای را که در ذهن دارم نمی‌توانم به علت کم‌تجربگی درست و دقيق بيان کنم. از حالات نيمه‌مستی‌ام، يکی حذف شدن صداهای حاشيه است، ديگری زياد شدن محبتم و سومی آرامش عجيب و عميقم. در عين حال، داشتن کنترل کامل بر رفتار و حرکات و گفته‌ها. بعد از نيمه‌مستی هم خواب خوبی داشته‌ام تا به حال.

بعد از اين‌که دوستم قرار گفت‌وگو را به هم زد –تا نمی‌دانم کی،دوباره- نيمه‌مستی چسبيد.


Sunday, August 27, 2006

 

ذهنم حسابی مشغول است. می‌نويسم که شايد منظم شود.

اول: رابطه‌ام با الف (حس می کنم) عميق و عجيب است. دوستش دارم. گاه خيلی شديد، گاه ملايم. از هم دوريم. و زياد به فکرم می‌آيد و زياد می‌خواهم که باشد.

دوم: رابطه خاصی با ب ندارم. دوستيم. قبلاً رابطه‌ نزديکی داشتيم. نمی‌دانم چرا گاهی به او فکر می‌کنم. مثلاً اين روزها.

سوم: از پ خوشم می‌آيد ولی با هم چندان صميمی نيستيم. از رفتارش می‌فهمم که او هم از من خوشش می‌آيد. به پ فکر می‌کنم. شايد آدمی جديد باشد برای رابطه‌ای نزديک.

چهارم: فردا قرار دارم برای گفت‌وگو با ت که دوست نسبتاً قديمی و بسيار خوبی است. زياد به دوستی‌ام با او فکر می‌کنم و زياد نگرانم.

پنجم: کار و زندگی هم دارم جدای اين افکار و روابط.

ششم: جنگ و دعوا هم در خانه دارم به خاطر نوع زندگی‌ام.


 

رؤيا

در خوابم بودی؛ روشن و شفاف. و فضا، اتاق کوچک و تاريک‌ات بود. و زمستان بود. من پله‌های خانه‌تان را بالا می‌آيم و فقط پاهايم با جوراب‌های سفيدِ کلفت در تصوير مشخص است. تو پشت کامپيوترت نشسته‌ای. به تو می‌رسم و دست‌هايم را از پشت سرت حلقه می‌کنم دور گردن‌ات. و فقط تو در تصوير پيدايی و دست‌های من و حالا لب‌هايم که روی پوست گردنت نشسته. چشمانت مهربان می‌شوند. و من خيلی وقت است چشمان مهربانت را نديده‌ام.

رؤياهايم را دوست دارم. زياد نيستند اما اغلب پر از تصويرند. و صبح‌هايی را که نمی‌خواهم تصويرهای ذهنی‌ام را از دست بدهم زياد دوست دارم. صبح‌هايی که کندن از تخت‌خواب برايم سخت است. مثل امروز.

سؤال اين‌که: وسط اين همه آشفتگی در روابط جديد و قديمم، تو در خوابم چه می‌کردی؟ می‌خواهی نقشی داشته باشی؟ تو نقش‌ات را قبل‌تر از اين بازی کرده‌ای و خوب هم بوده‌ای. باور کن؛ خوب و قوی و مهربان. اين‌که من را نمی‌فهميدی، و من خوب می‌فهميدم‌ات ربطی به کم‌هوشی‌ات نداشت. اسير کليشه‌های روابط بودی و هستی. هستی هنوز؟


Friday, August 25, 2006

 

حالِ بد

روزهای بدی است؛ شلوغ و پرتلاطم. و من از هميشه بداخلاق‌ترم. دارم خودم را آماده می‌کنم برای يک گفت‌وگوی جانانه و سخت و سنگين که البته شايد اين صفت‌ها را هم نداشته باشد. چند وقت است غيبش زده و منتظرم پيدايش شود. چه غمگين می‌شوم اگر ديگر نخواهد ببيندم. آن هم بعد از پنج سال دوستی خوب و نزديک و پرخاطره. کاش بتواند بفهمد که فرقی نکرده‌ام. او برايم جذاب نيست. هم‌چنان که سه سال پيش هم نبود. و من دوستش دارم. نمی‌دانم دقيقا چه خواهم گفت و چه خواهد گفت. اگر بپرسم و تکذيب کند، خوشحال می‌شوم. اگر او پيش‌دستی کند و پيشنهادی بدهد و من بخواهم جواب منفی‌ام را توضيح دهم بدترين حالت است و اگر بپرسم و تأييد کند و گفت‌وگو ادامه پيدا کند،... سخت است يا سخت می‌گيرمش؟ و خيلی ناراحتم که اين همه به هم ريخته‌ام و روی خودم کنترل لازم را ندارم.


Wednesday, August 23, 2006

 

دينگ‌دينگ

خيلی احساس عجيبی دارم. امروز ديدنش با قبل فرق می‌کرد. به وضوح، رفتار و شوخی‌ها و حتی صدايش را دوست داشتم. چيزی حدود 7 ساعت است به دو ساعت با هم (در جمع) بودنمان فکر می‌کنم.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?