Sunday, August 27, 2006
رؤيا
در خوابم بودی؛ روشن و شفاف. و فضا، اتاق کوچک و تاريکات بود. و زمستان بود. من پلههای خانهتان را بالا میآيم و فقط پاهايم با جورابهای سفيدِ کلفت در تصوير مشخص است. تو پشت کامپيوترت نشستهای. به تو میرسم و دستهايم را از پشت سرت حلقه میکنم دور گردنات. و فقط تو در تصوير پيدايی و دستهای من و حالا لبهايم که روی پوست گردنت نشسته. چشمانت مهربان میشوند. و من خيلی وقت است چشمان مهربانت را نديدهام.
رؤياهايم را دوست دارم. زياد نيستند اما اغلب پر از تصويرند. و صبحهايی را که نمیخواهم تصويرهای ذهنیام را از دست بدهم زياد دوست دارم. صبحهايی که کندن از تختخواب برايم سخت است. مثل امروز.
به نظر من رويا هاي آدمي يكي از ارزشمند ترين دارايي ها شون هستن. آدم بي رويا به نظرم خيلي خشك بايد باشه.
<< Home