Sunday, August 27, 2006

 

رؤيا

در خوابم بودی؛ روشن و شفاف. و فضا، اتاق کوچک و تاريک‌ات بود. و زمستان بود. من پله‌های خانه‌تان را بالا می‌آيم و فقط پاهايم با جوراب‌های سفيدِ کلفت در تصوير مشخص است. تو پشت کامپيوترت نشسته‌ای. به تو می‌رسم و دست‌هايم را از پشت سرت حلقه می‌کنم دور گردن‌ات. و فقط تو در تصوير پيدايی و دست‌های من و حالا لب‌هايم که روی پوست گردنت نشسته. چشمانت مهربان می‌شوند. و من خيلی وقت است چشمان مهربانت را نديده‌ام.

رؤياهايم را دوست دارم. زياد نيستند اما اغلب پر از تصويرند. و صبح‌هايی را که نمی‌خواهم تصويرهای ذهنی‌ام را از دست بدهم زياد دوست دارم. صبح‌هايی که کندن از تخت‌خواب برايم سخت است. مثل امروز.

سؤال اين‌که: وسط اين همه آشفتگی در روابط جديد و قديمم، تو در خوابم چه می‌کردی؟ می‌خواهی نقشی داشته باشی؟ تو نقش‌ات را قبل‌تر از اين بازی کرده‌ای و خوب هم بوده‌ای. باور کن؛ خوب و قوی و مهربان. اين‌که من را نمی‌فهميدی، و من خوب می‌فهميدم‌ات ربطی به کم‌هوشی‌ات نداشت. اسير کليشه‌های روابط بودی و هستی. هستی هنوز؟


Comments:
اول از همه اين كه دلم براي اينجا تنگ شده بود.
به نظر من رويا هاي آدمي يكي از ارزشمند ترين دارايي ها شون هستن. آدم بي رويا به نظرم خيلي خشك بايد باشه.
 
چه تصویر قشنگیه دستی که از پشت سر دور گردن حلقه میشه... نهایت محبته بنظر من. در آغوش گرفتنی که کاملاٌ یکطرفه است و بی چشمداشت
 
Post a Comment



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?