Saturday, September 23, 2006
گامِ اولِ عشقورزی
و دستم را گرفت، انگشتانم را باز کرد و انگشتان خودش را گذاشت لای آنها. دستانمان به هم قفل شد. تا قبل از آن نمیدانستم میشود جور ديگری دست کسی را گرفت. جور مهربانتری.
دوستپسرم نبود اما دوست خوبی بود –چند سالی بزرگتر- که وقتمان را زياد با هم میگذرانديم. از ذهن او خبر نداشتم اما کمتر از يک سال بعد از آن بيرونرفتنها، وقتی اولين عشقم را –با پسر ديگری- تجربه میکردم، فهميدم چهقدر تلاش میکرده چيزهايی به من بگويد و از من بخواهد و من چه خنگ بودم! برای من، «پا»يی بود برای سينمارفتن، گردش، شيطنت و همصحبتی بود برای اتفاقهای روزمره، آدمهای مشترکی که میشناختيم و گاهی مسائل روزِ ايران و جهان. او جز اينها، از روابط قبلیاش با دخترهای ديگر هم میگفت، از روابط جنسیاش و از لذتبخش بودنش. من خوب نمیفهميدم و مثلاً ماجرای پايين افتادنش از تختخواب وسط معاشقه با دوستدختر سابقش، برايم اصلاً خندهدار نبود.
قبل از او هم با چند پسر ديگر دوست بودم و همزمان با او و بعد از او هم. و با همه –که اغلب همسال بوديم- میگفتم و میخنديدم و بيرون میرفتم و خوش بودم.
تا اينکه يکی از همين دوستانم را خواستم. خواستم که جور ديگری باشد. که بتوانم ببوسمش، نوازشش کنم و بگويمش که برايم جور ديگری است. هيچوقت نفهميدم چرا و چطور رويکردم به اين روابط عوض شد. و اسمش هرچه میخواهد باشد، بلوغ يا بيدار شدن حس جنسی يا هر چيز ديگر، من را با يک واقعيت تلخ آشنا کرد: بلد نبودم عشق بورزم.
کمحرف شده بودم چون نه حرفهايی که به ذهنم میآمد از جنس حرفهای قبل بود و نه بلد بودم حرفهای جديد را کلمه بيابم. تپش قلبم عاشقانه بود، شببيداریهايم هم. اما هيچکدام به دوستم منتقل نمیشد. نمیدانم او مجذوب چه بود که به من پيشنهاد رابطهای نزديکتر را داد. خوشحال، پذيرفتم اما در بر همان پاشنه سابق میچرخيد.
يکبار همه شجاعتم را جمع کردم و گفتماش که هيچ نمیدانم چطور بايد رفتار کنم. که يعنی دوستدختر يعنی چه؟ بعد از آن خودم را کاملاً گم کردم و از روی دستورالعملهايی که میداد جلو میرفتم و شديداً وابستهاش شده بودم.
کمی بعد رهايم کرد با اندوه زياد و اين سؤال بزرگ: واقعاً همه آدمها اين همه هزينه میدهند برای ياد گرفتنِ عشقورزی يا من خنگ بودهام؟
و به دنبالش سؤالهای ديگر: اصلاً چطور میشود که ياد میگيريم؟ فقط از راه تجربه؟ همه جای دنيا همينطور است؟ و کيفيت آن را چطور میشود سنجيد؟ مثلاً اگر من با اولين عشقم ازدواج میکردم و رابطه خارج از ازدواج هم نمیداشتم، چطور میتوانستم از کيفيت معاشقههايم باخبر شوم؟ و...
منم بلد نبودم و دوست پسر اولم منو با اين سوال بزرگ گذاشت و رفت.
بعدا ياد گرفتم و بعداتر استاد شدم!!
اما هميشه اين تصوير از لالهي خنگي كه فشارش ميافتاد پايين و نميتونست حرف بزنه توي مغزم از خودم حك شد!!!
نمیدانم «درست» چيست و چطور است اما برای من صداقت داشتن در روابطم لذتبخش بوده تا حالا و همين هم باعث شده پشيمان نباشم و تغيير روش ندهم –نمیدانم که اصلاً میتوانم تغيير روش بدهم يا نه ولی فعلاً «نمیخواهم». و البته نمیدانم ضرری که میگويی چه بوده و موفقيت در نظر تو چيست.
به anonymous:
چطور میشود که آدمهايی که بار اول میروند رستوران چينی گيج نمیشوند؟ احتمالاً قبلش چيزی درباره کيفيتش شنيدهاند يا خواندهاند -حرفها يا متونی که در دسترس بودهاند-؟ و يا چون میدانند به هر حال نوعی رستوران است، انتظارهايی از پيشتعيينشده و پيشفرضهايی داشتهاند و بر اساس آن رفتار کردهاند؟ میشود کمی توضيح دهيد و مثالتان را واضح بيان کنيد؟ و البته موافقم که روابط انسانی «ماورايی» نيستند.
پس دخترک این رو بدون که عشق ورزی یه راه و یه اسلوب ساده داره . محبت کردن و دوست داشتن و حس دوست داشته شدن چیزهایی نیستند که بخوای تمرینشون کنی ؛ جزو فطرتت اند . آدمش که پیدا بشه دیگه همه چیز حله
Listen, if I were you, I would give some credit to the weblog Shadidan, and I would do it explicitly (not just in reply to this comment). The sooner the better, or you gonna be accused by his fans of nothing less than plagiarism. A glimpse at your “hamisheh” post, for example, shows obvious similarities even in the choice of words and even in the use of diacritical signs. In defense, you may say that surely yours is from a feminine point of view while Shadidan’s is masculine(his attempts to hide it notwithstanding), but similarities are undeniable. Maybe it’d be a good idea to quote something in full from Shadidan’s previous, now filtered posts. Even if you are not indebted to him, you may still acknowledge his priority.
I read your writings with curiosity and pleasure.
نمیدانم چقدر مهم است که از انگيزههايم برای نوشتنِ «دختر بودن» بنويسم؛ يا بگويم چه شد که اصلاً شروع کردم و چرا فکر میکنم که فقط چند مطلب ديگر مانده به تمام شدنِ چيزهايی که در سر دارم برای نوشتن و...
چون به نظر شما مهم است، مینويسم دراينباره. و حتماً درباره وبلاگ خوب «شديداً» مینويسم که شايد اگر نبود، من هيچوقت اين وبلاگ را نمینوشتم. هرچند فکر میکنم چيزی که اينجا مینويسم اصلاً تحليل ندارد، چيزی که «شديداً» دارد. و من فقط سؤالهای ذهنیام را اينجا مطرح میکنم و تجربههای شخصیام را.
با اين جواب نسبتاً بلند برای خودم هم مسلم شد که بهتر است مطلبی دراينباره بنويسم. و ممنون از نظرتان.
<< Home