Friday, November 24, 2006
زمانی برای فکر کردن
لذتی ناب.
خيلی خوب نوشته است. خيلی. اما چيزی حاشيهای ذهنم را مشغول کرده: کاش نويسنده وبلاگ نمینوشت که درباره کسی مینويسد که الان همسرش است. چيزی به موضوعی که میخواهد بگويد اضافه نمیکند، حاکميتِ تــَبو بودنِ رابطه جنسیِ خارج از ازدواج و لذت بردن از کسی جز همسر را غيرمستقيم تأييد میکند و در آخر حسِ خوب مرا از خواندنِ مطلب کم میکند.
آميزش جنسی، عشقبازی و...
توصيههايی دارد که به نظر مفيد میآيند.
تعدد روابط.
مديريت کردنِ چنين رابطههايی سخت است. يکی از سختیها شايد همين باشد که در اين نوشته آمده. چقدر خوب میشد که سابقاً معشوقِ من هم مینوشت يا روشن برايم میگفت تا من بنويسم.
بازیِ قدرت در روابط.
اينکه قدرت در رابطهای به تمامی دستِ يک طرف باشد، ممکن است حس حقارت بياورد و بدتر از آن وقتی در آن رابطه امری عادی شود، طرفِ تحتِ سلطه را تنبل کند.
Thursday, November 23, 2006
توقع نداشتن
توقع نداشتن در روابط، به نظرم، نکته اخلاقیِ خيلی مثبتی است. بحثم، بحثِ قناعت و اينها نيست. چيزی که در ذهن دارم و سعی میکنم بيانش کنم، بيشتر به کيفيتِ شادی در رابطهها برمیگردد.
برايم از دو زاويه موضوعِ توقع مهم است: اول، وقتی از دوست/معشوق توقع داريم، توجهمان فقط و کاملاً معطوف به نيازهای خودمان است و دوم، وقتی توقع داشته باشيم، و در بهترين حالت همواره توقعمان برآورده هم شود، شاد و هيجانزده نمیشويم. که به نظرِ من از هرکدام از اين دو زاويه که نگاه کنيم رابطهای برپايه توقع نمیتواند چندان لذتبخش باشد. و البته که موانعِ لذتبخش بودنِ رابطهها زيادند. بعضیهاشان هم خيلی مهمتر و تأثيرگذارتر از توقع داشتن هستند. من فرض گرفتهام که چيزهای ديگر عالی باشند و سرِ جای خودشان.
رابطه همانطور که از اسمش پيداست، بيشتر از يک سر دارد و همين باعث میشود که آدم جز خودش به ديگری/ديگران هم فکر کند. وگرنه که خارج از رابطه هم میتوانيم فقط به خواستهها و نيازهای خودمان فکر کنيم. پس هر وقت حس توقع به سراغمان بيايد بد نيست خودمان را جای طرف/طرفها قرار دهيم. مثلاً توقع داريم که هر روز، روزی چند بار، به ما تلفن شود. ممکن است که نتواند، يا نخواهد، يا فراموش کند، يا اين نوع توقع را بشناسد و بخواهد مبارزه کند! و امکانهای ديگر. پس توقع داشتن چه سودی دارد؟ و حالا به زاويه دوم وارد میشويم: اگر که توقعمان برآورده نشود، غمگين میشويم و شايد که رفتارهای مناسبی هم نکنيم با دوست/معشوق. اگر برآورده هم شود، گويی وظيفهاش بوده. شادی نمیآورد و هيجانزدهمان نمیکند. چه کاری است پس؟
توضيح:
وقتی که اين نوشته را منتشر میکردم برای خودم هم روشن بود که خوب توضيح ندادهام. خوشحالم که منتشرش کردم، سؤالهايی پرسيده و نکتههايی گفته شد که در مشخص شدنِ حرفم به کمکم آمد.
در واقع منظورِ من از توقع نداشتن، اين نبود که استانداردهای رابطه وجود نداشته باشند. اشاره هم کردم که با فرضِ خوب بودنِ شرايطِ رابطه و راضیکننده بودنش، توقع (دلم نمیخواهد صفتِ بیجا يا ناسالم را اضافه کنم) شادی را کم میکند. توقع در اين پست يعنی چيزی شبيه به اين که SA برايم نوشته و نامش را گذاشته «پیشفرض»: یعنی یه سری کارها رو وظیفه دوست/معشوق بدونیم.
Tuesday, November 21, 2006
Ranitidine:
میله پرده منو یاد ازدواج می اندازه؛
اینکه دو نفر رو صبح از هم جدا کنه،
و شب به هم برسونه.
در یک راستای مشخص.
تکرار.
بدون انحراف.
Friday, November 17, 2006
حساب و کتاباش را که نداشته باشی...
فاجعه: صبح بيدار میشوی با لباسی و ملحفهای آلوده به خون. بارِ اولات نيست.
Monday, November 06, 2006
عشقِ انسانی = عشقِ سالم
بارها به اين فکر کردهام که آيا زنان و مردان تجربه يکسانی از عشق و وابستگیِ عاشقانه دارند؟ آيا تربيتمان طوری است که در رابطه عاشقانه، طرفين خودشان هستند و ديگری و خود را مستقل و دارای ارزش انسانی برابر، بدونِ اما و اگر میدانند؟ چقدر به اين برابری اعتقاد داريم؟ چقدر به برابری عادت داريم و چقدر به نابرابری؟
نمیدانم جوابِ درست به اين سؤالها را. حتی نمیتوانم روشن و واضح روابطم را از اين حيث رتبه بدهم. اولين رابطهام را، شايد، وابستگیِ يکطرفهام به معشوق خراب کرد. و وقتی احساسِ خردشدنِ شخصيتم جلوی رشدم را گرفت و نگاهِ برتریجويانهاش نفسم را، احساسی از عشق نداشتيم.
میدانم که استانداردهايم برای چنين رابطههايی به مرور شکل گرفته و کامل شده است. با اين حال، چيزهايی که حالا برايم از يک رابطه عاشقانه سالم و انسانی مشخص است، اينهاست: دوطرفهبودنِ احساسِ عاشقی، وابستگیِ متقابل، گشودگی، درآميختگی، احساسِ رشديافتگی، لذت زياد بردن از حضور يکديگر، احساسِ احترامِ زياد.