Monday, October 30, 2006
تعهد؟
حسين در نامهای چند سؤال پرسيده و خواسته که به عنوانِ يک دختر جواب دهم. او حتماً به اين موضوع توجه دارد که من نظرِ خودم را میگويم که لزوماً نظر همه دخترها نيست. حتی میتواند نظر خيلی از دخترها يا گروهی از دخترها هم نباشد. منظورم اين است که او قطعاً توقع ندارد اين نوشته، نماينده نظرِ دخترها باشد.
محورِ سؤالهای او بر اساسِ پُستِ روز 16 سپتامبرِ دختر بودن است و اوليناش، اين که از نظر او يک رابطه «نُرمال» عاشقانه نمیتواند فارغ از «تعهد» باشد و حتی آن را از اين حيث با «ازدواج» مشابه دانسته. اجازه گرفتم که در وبلاگ جواب دهم چون فکر کردم خوب است اين موضوع –و بقيه سؤالهايش، به مرور- به بحث گذاشته شود و او مهربانانه قبول کرد.
از همين ابتدا بگويم که نه در بحث ازدواج تجربه دارم و نه –فعلاً- اعتقاد و علاقهای به آن دارم. به همين دليل نظرم فقط مبتنی است بر روابطِ عاشقانه، آن هم از نوعِ ميانِ يک زن و يک مرد؛ چون جورِ ديگرش را تجربه نکردهام.
«هميشه با تو خواهم بود و فقط تو را دوست خواهم داشت» يا «بيا قول دهيم با ديگری (ديگرانی) رابطه نداشته باشيم» يا «تو بهترين و مهمترينِ آدمِ زندگیِ من هستی و خواهی بود» يا هر جمله ديگری با مضمونِ «فقط تو!» باعث میشود علاقهام نسبت به طرفِ مقابل يکباره کم شود. فارغ از اينکه آيا محتوای اين جملهها واقعيت دارند و اصلاً گزارههای درستی هستند يا نه –که فکر میکنم نيستند-، صرفِ بيانشدنشان فوراً احتمالِ وجود يک يا چند تا از اين خصوصيتهای –به زعمِ من- منفی را در او برايم روشن میکند: اعتمادبهنفسِ کم، مالک دانستنِ خود بر من، بیمنطقی، کمتجربگی، نداشتنِ جاهطلبی، حسادت، دروغگويی. و همين باعث میشود جذابيتِ او به شدت کم شود. حداقل يکی از روابطِ عالیِ عاشقانه و نسبتاً طولانیِ من (بيش از دو سال) فقط و فقط به خاطرِ اين موضوع تغييرِ ماهيت داد و تبديل شد به مناسبتی عذابآور، بیهيجان، لوس، که با سختی و تلاشِ زياد توانستم خودم را از آن عذابِ عجيب رها کنم.
حالا چرا آن خصوصيتها به ذهنم میآيند؟ کسی که از معشوقش تعهد بخواهد، به نظرم، علاوه بر اينکه به مرزهای امورِ خصوصیِ او تجاوز میکند دارد برای نهايتِ لذتبردن و زندگانی کردناش هم تصميم میگيرد. به نظرم شايسته نيست با انسان اينگونه برخورد شود. نيز محدود کردنِ معشوق به خاطرِ حسادت که غيرانسانی و بیتمدنی است.
کسی که تعهد میدهد و تعهد میگيرد دارد با بیمنطقی اين موضوع را ناديده میگيرد که در دنيا خوبانِ زيادی هستند که ممکن است روزی رابطهای با حداقل يکی از آنها دربگيرد. يا آنقدر بیاعتمادبهنفس است که فکر میکند نمیتواند با اين خوبان ارتباط بگيرد.
چنين کسی جاهطلبیِ عاشقانه را در خودش کُشته است و جايی برای رشد و پيشرفتِ خودش باقی نگذاشته. گاهی هم بیتجربگی يا کمتجربگی باعث میشود فکر کند احساسش هميشه پايدار میماند و برای همين محتوای گزاره تعهد برايش بیمعناست و از سرِ بیتوجهی تن میدهد. دروغگويی هم که نياز به شرح ندارد و اغلب –آنقدر که ديدهام- هدف از دروغگويی سوءاستفاده از معشوق است.
گذشته از همه اين حرفها، میفهمم که نظر حسين چيزی شديدتر از اينهايی است که تا الان گفتهام، يعنی: تعهد جزئی از رابطه عاشقانه است، مستتر است و شايد هيچوقت بيان نشود، اما هر دو طرف آن را میدانند و خودآگاه يا حتی ناخودآگاه به آن اعتقاد دارند.
فکر میکنم اين موضوع اصلاً بديهی نيست که اينطور فرض گرفته شود. حتی قبول ندارم که منطبق بر عُرف است. عُرف ممکن است تعهد داشتن را پسنديده بداند اما تأکيد ندارد که اگر رابطه عاشقانه، آنگاه فقط و فقط همين يکی! يعنی تا آدمها دربارهاش حرف نزده باشند، درست نيست که تعهد را شرطِ مسلمِ هر رابطهای بدانيم.
حرفِ من البته اين است که «فقط با هم بودن» در قياس با «کيفيتِ رابطه» اصلاً قابلِ عرض نيست. بنابراين درگيرِ چنين موضوعی نمیشوم هيچوقت. به اين فکر نمیکنم و برايم اهميت ندارد که وقتی معشوقم با من نيست، کجاست، با کيست و چه میکند. هرچند برايم مهم است که شاد باشد، رنج نکشد، لذت ببرد و اذيت نشود و برای شاد بودنش هر کاری از دستم بربيايد انجام میدهم (مثلاً محدودش نمیکنم به فقط رابطه داشتن با خودم!). کارِ آسانی نيست اگر که آدم حسود باشد، احساسِ مالکيت کند بر معشوقش، فکر کند توانايیِ برقراریِ رابطه عاشقانه ديگری را ندارد يا خود را –هم به لحاظ ذهنی، هم عملی- محدود کرده باشد به همين يک معشوق.
برای خودِ من اتفاق نيفتاده که همزمان و به يک ميزان و شدت عاشق دو يا چند نفر بوده باشم. اما برايم غريب نيست اگر کسی اينگونه باشد. ديدهام از نزديک و درک کردهام. حداقل در ارتباطهايم با سه نفر پيش آمده که «تنها معشوق» نبوده باشم. و رابطهها هم به شدت خوب و دلپذير و سرشارکننده بودهاند. خودم در مدت زمانی تقريباً سهماهه عاشقِ دو نفر بودهام همزمان: يکی در ابتدای آشنايی و ديگری در اُفولِ هيجانهای عاشقانه. هرچند فقط با يکیشان رابطه نزديک جسمی داشتهام. آن هم نه اينکه نزديکیِ جسمی را با هر دو بَد بدانم و اشتباه، نشده که بشود يا نخواسته بوديم.
منظورم اين است که اگر طرفينِ رابطه بدانند که هرکدام با کسانِ ديگری ارتباط دارند -يا به هر حال ممکن است زمانی رابطه داشته بوده باشند يا در آينده داشته باشند- و همچنان رابطه خودشان قوی و سالم باشد -و اين وابسته است به خصوصياتِ يک رابطه سالمِ عاشقانه که بحثِ من نيست- و بخواهند که با هم باشند، نيازی به هيچ ناخالصیای از جمله «تعهد» و قول و بازی با کلمه قاطعانه «فقط» نيست. اگر هم نخواهند با هم باشند، از بودنِ با يکديگر لذت نمیبرند –يا حداقل يکی از طرفين لذت نمیبرد-، هيچ نوع تعهدی نمیتواند آنها را به هم وفادار نگه دارد. برای همين است که «تعهد»، در رابطه عاشقانه، برايم واژهای بیکارکرد است.
Sunday, October 29, 2006
نياز
گاه که به نيازِ شديدم به عشق فکر میکنم، میفهمم که انگار راهِ خروج را گم کردهام. انگار که خسته باشم و مجبور به دور زدن در فضايی عقلانی (و خشن)؛ دور زدن و دور زدن.
با تعريفِ ذهنیِ من گاهی رابطه عاشقانه میتواند که رهايی بخشد. اصلاً شايد رابطهای است برای رها شدن و لذتِ خالص بردن از امکانی که انسانها دارند: محبت کردن و محبت ديدن. فکر میکنم عشق آدم را به مرحلهای میرساند که اسمش را میگذارم گشودگی. و منظورم خالی شدن از رازها و رمزهاست. خود بودن و خود را نماياندن و همين است، شايد، که رها میکند آدم را.
و از زبانِ D.H. Lawrence
Wednesday, October 25, 2006
شورِ شيفتگی
هر چه سعی میکردم، يادم نمیآمد چهرهاش را، لباسش را. آيا ساعت داشت؟ مويش کوتاه بود؟ چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه در ذهن داشتم، طرحِ گنگ و نامطمئنی بود از مردی جوان. البته اثرِ صدايش کمی واضحتر بود و محتوای حرفهايمان را بهتر به خاطر میآوردم اما آخر چرا؟ فقط دو ساعت گذشته بود از پايانِ ديدارِ اولمان. و من سرخوش بودم...
اين سعیِ مبهمِ بیحاصلم چندين روز ادامه داشت. هر روز که میگذشت بيشتر شک میکردم چيزهايی که به ذهنم میآيد، آيا واقعیاند؟ آيا او گفته بود که میخواهد باز من را ببيند؟ جمله دقيقش چه بود؟ و طرحِ ذهنیام کمرنگ و کمرنگتر میشد. خدايا... و ساعتها غرق شدن در تصورات و خيالبافی و باز همان سعیِ بیحاصل. تقريباً هيچ کاری از من برنمیآمد. ذهنم در اشغالِ کسی بود که دقيقاً نمیدانستم شکلش را و فقط شيفتهوار منتظرِ ديدارِ بعدی بودم. و بیخوابیِ زياد و هوشياریِ شديد و خستگیِ جسمیِ فراوان همراه با ندانستنِ حالِ او و اشتياقِ زياد به فهميدنِ حالش. دوست ندارم بفهمد شيفته شدهام؛ آن هم در بارِ اولِ؟ ديدارِ نخست؟ اگر بگويم، میشکنم. اصلاً آيا من شيفتهام؟ چگونه نباشم با اين همه بازيگوشیِ ذهن؟ شايد که فقط هوس باشد؟ پس اين چيزِ غريبِ شيرين که اينقدر ذهنم را درگير کرده، اسمش چيست؟
هربار عشقِ شديدم اينطوری با شيفتگیِ فراوان شروع شده. معشوقی نداشتهام که چند روزی را در شورِ شيفتگیاش نگذرانده باشم. و هر بار نوع و شدت و طولِ زمانِ شيفتگیام متفاوت بوده. بيشتر بعد از چند ديدارِ مکرر شيفته شدهام و يک بار هم در ديدارِ اول، همان که بالاتر نوشتهام.
به گمانم دورانِ شيفتگی نوعی بيماری باشد. مريضاحوال میشوم و سرخوشیِ زيادم به جسمِ نحيفم نمیآيد و کمخوری و کمخوابی و ميل به سکوت و دوری از جمع و در خود فرورفتن و نشنيدنِ ديگران و نديدنشان. چه شوری است در شيفتگی که حالا، هنگامِ روايتش هم حالم دگرگون است...
Sunday, October 22, 2006
توضيح:
اين مطلب عنوان ندارد. کلمهها هم يکسر جاری شدهاند. يعنی که احتمالاً بینظم و مغشوش است. ببخشيد.
هيچوقت کاری را که اسمش را میگذارند «نخدادن» نفهميدهام. کسی که به ديگری علاقهمند است (چه فقط بخواهد با کسی بخوابد، چه دنبال رابطهای عاشقانه است) چرا رُک و راست خواستناش را نمیگويد يا منتقل نمیکند؟ نمیتواند؟ خجالت میکشد؟ نه. هيجکدام از اينها نيست. اگر نمیتوانست و خجالت میکشيد مثلاً ابراز نمیکرد: «از نوشتههایت پيداست که سکسی هستی.» آيا در اين نوع ابرازِ چندشآور که در واقع ابراز نيست و طرف را فراری میدهد، نوعی لذت وجود دارد؟ آيا گوينده با همين راضی میشود؟ به اُرگاسم میرسد؟ و چرا با يک بار برخورد از اين نوع و نگرفتنِ پاسخ، باز کارش را تکرار میکند و دريدهتر و شديدتر لغات را بيرون میريزد؟ ناشی از اعتماد به نفسِ زياد است؟ ناشی از بیتمدنی است؟ در برابرِ چنين کسانی چه بايد کرد؟ آيا هر بار بايد بحث را شروع کنی و او بگويد تقاضايی در کار نبوده و دچار سوءتفاهم هستی؟ يعنی که کاسهکوزههای بیصداقتیِ طرف سرِ تو خراب شود؟ يا با حرفِ شديد و تندی جوابش را بدهی؟ يا تحمل کنی و تحمل کنی و بگذری؟ اصلاً چه کسی اعلام کرده که اينجا عرضهای در کار است؟ فرض کنيم عرضهای در کار است: يعنی فرض اين باشد که من دنبالِ همخوابه میگردم، و برای عرضه کردنِ خود نوشتن در وبلاگ را انتخاب کردهام (چه IQای!)، اين از کجا دريافته میشود بدونِ اينکه رسماً بيانش کنم؟ آيا به ذهنِ من دسترسی داريد؟ و اگر حدس بزنيد و نمونههای مشابه را قبلاً ديده باشيد، مجوز مناسبی است برای «نخدادن»؟ و تازه اگر تقاضای واقعی وجود دارد، بايد گُلواژهها و متلکهای جنسی بارَم کنيد؟ يا با بیادبانهترين شکلِ ممکن بخواهيد شماره تماسم را بگيريد؟
بله، ابرازِ صريحِ اين نوع پيشنهادها شجاعتِ برخورد با جوابِ منفی میخواهد. که بنا به تجربه من «نه»شنيدن فقط بار اولاش سخت بود. اما حسِ درخشانی که حاصل از ابرازِ صميمانه و متمدنانه خواستنِ کسی است با آنکه ممکن است با غمی عميق همراه شود، به نظرم، قابلِ مقايسه با صد بار جواب گرفتن از «نخدادن» نيست.
محدوديتهای جامعه است و تربيتهای ناصحيحِ جنسی که بعضیها، حتی با کسب فضل و کمالات همچنان دريده هستند؟
بیانگيزگیام در نوشتنِ دختربودن، از برخوردهای خيلی صميمانه، زيادی صميمانه کسانی است که فکر میکنند میشود به هر کسی دستی رساند و...
Monday, October 09, 2006
وابستگی
میترسم از وابستگی و وابسته ماندن. و گويی وابستگی لازمه وارد شدن به يک رابطه عاشقانه است. پس، از عاشق شدن و عاشق ماندن هم میترسم. هرچند هر بار عشق که باريدن گرفته، آنقدر احساساتی بودهام که ترسم را کنار بگذارم و بی چتر دل بسپارم.
وابستگی برايم ترسناک است چون برای خودم ارزش و احترام زيادی قائلم و نيز برای استقلال و جاهطلبیهايم. از وابستگی میترسم چون فکر میکنم در يک نظام اجتماعیِ ناسالم و نامتعادل، معنای شکست میدهد. معنای اسارت میدهد، معنای دور شدن از هرگونه موفقيت. و وابستگی، آنطور که خواندهام و ديدهام، همواره وسيلهای بوده است برای سرکوبِ زنان.
فکر میکنم وابستگیِ متقابل يکی از فاکتورهای مهم يک رابطه سالم است و با اين ترس آيا هرگز میتوانيم رابطهای سالم را تجربه کنيم؟ توانستهام ترس را فراموش کنم که ربطِ کاملاً مستقيمی داشته به طرفين رابطه. تجربهام میگويد که میشود وابستگیِ متقابل داشت اگر که طرفين در رابطه نگاهی پيشروانهتر نسبت به جامعه داشته باشند. هم شأنِ انسانیِ همديگر را نگاه دارند و هم برای شخصِ خود ارزش و احترامِ زياد قائل باشند. زياد ديدهام دخترانی را که اسيرِ اين نگاهِ غالب در جامعه شدهاند: احترام درخورِ اويی است که جامعه مهم میپنداردش. و خود را کمتر ديدن و ديگری را بهتر ديدن وابستگیِ متقابل را سخت دشوار میکند.
Tuesday, October 03, 2006
تو جامعهای که هیچ مرجعی برای آگاهی رسوندن به آدمها نیست و از طرفی فاصله و شرم و حیایی که بین بچهها و والدین در قریب به اتفاق خانوادهها حول این موضوعات وجود داره که مانع میشه طرف به پدر و مادرش مراجعه کنه، که تازه معلوم نیست خود اونها هم که محصول قبلی همین سیستم هستند، چه جوری فکر کنند، تمام آگاهی افراد منحصر میشه به تجارب شخصی و به عبارتی سعی و خطا. واضحه که این رویکرد اصلاً مناسب نیست و به نظر من سر منشأ خیلی از ناهنجاریهای روابط اجتماعی تو ایرانه. یکی فکر میکنه راه درستش اینه که یک متلک شیک بندازه. یکی مثل همکار من تو شرکت فکر میکنه که باید یکدفعه بدون پیشزمینه قبلی و برخلاف عرف و جو کاری، با طرف تریپ «دوم شخص مفرد» (به جای جمع) بذاره و او رو با اسم کوچک صدا کنه چون اینجوری آدمی «باحال» و «راحت» به نظر میاد. یکی دیگه فکر میکنه که باید توی کوچه بپره طرف رو بهزور ببوسه و از اون طرف اگه جواب منفی شنید، تو صورتش اسید بپاشه! بین دخترها هم مثالهاش زیاده.