Saturday, September 30, 2006
درباره عريانی
و روايت میکنم لحظهای را که برای اولينبار جلوی معشوقی عريان شدم. برای من اينگونه عريان شدن اتفاق مهمی بود، چيزی در حد اعتراف به عشق. و لحظهلحظه کندنِ لباسها، ترديدهايم و نوازشهای اطمينانبخشاش را به ياد دارم. حالا که با فاصله به آن روز نگاه میکنم میبينم که بيش از عشق، آن زمان درگيرِ کنجکاوی بودم. عريانی معنای ديگری هم برايم داشت: نزديکیِ زياد به معشوق و تا يکی شدن با وجودِ او قدمی برداشتن.
برای خودم هم جالب است که کنجکاویام بيشتر معطوف به تنِ خودم بود تا تنِ معشوق و شايد کمی هم معطوف به واکنشِ معشوق به ديدنِ تنم. بعدتر، وقتی کمی فکر کردم، از اين حالت کنجکاوِ گيج خيلی بدم آمد و دلم خواست چيزهای ديگری از مواجهه تنم با تنِ ديگری کشف کنم. اما فرصتها محدود بود و بدتر از آن ذهنم –شايد هم تربيتم، شايد هم ترس از سوءاستفادههای محتمل- نمیپذيرفت بدونِ رابطهای عاطفی با کسی همخوابه شوم. و به شدت میخواستم که بدانم و تجربه کنم. جای ديگری اگر بود و فرهنگ ديگری و جامعهای ديگر، شايد روسپی مردی را میخواستم و پول میدادم تا تنِ خودم را در مواجهه با او بيشتر بشناسم. شايد.
و دستان معشوق که روی پوست تنم میلغزيد و گاه لبهايش؛ تنم که به گرمیِ تنش میخورد، همراه با لذتبخشیاش حس ناشناختهای داشت که مخصوصِ همان يک بار بود. و چه خوب بود.
Sunday, September 24, 2006
کتابها را ورق میزنی، با آدمها حرف میزنی، چيزی دستگيرت نمیشود. هيچکس جز حرفهای تکراری و پيچيده چيزی بروز نمیدهد. روابط عاشقانه و نزديک آدمها اينجا، از اسرارشان است. و تو -و احتمالاً ديگران- نياز داری به دانستن و فکر کردن. وبلاگها را هم که میخوانی، اغلب چيز زيادی به دست نمیآيد جز خواندنِ کلياتی از حالات عاشقیِ ديگران، يا شعرهای عاشقانه، يا درگيریها در روابط و... که خوبند اما کافی نيستند.
شديداً (جای جديد – جای فيلترشده) آن ميان يک استثناء است و تو همه مطالبش را خواندهای. تحليلکردنهايش را دوست داری و تجربههای شخصیِ نوشتهشده را مفيد میدانی. اما آيا همين کافی است؟ فکر میکنی چه خوب میشد ديگرانی هم در اين جامعه اسرارساز، از تجربههايشان بنويسند، از تحليلهايشان، از فکرهايشان.
چرا خودت شروع نکنی؟ سخت است؟ از نوشتههای آسانتر شروع میکنی که جرأت کافی بيابی مثلاً احساست را مینويسی -مثل وبلاگهای ديگری که بودهاند و به دردت نمیخوردند. و بعد فکرهايت را مینويسی و سؤالهايت را و در کنارش چيزهايی را که آسان به دست نياوردهای. و هر بار موقع نوشتن درگير احساساتت میشوی.
نمیدانم دختر بودن چقدر ادامه پيدا میکند و چگونه میشود، اما دوست دارم بگويم تا الان برای نويسندهاش تجربه خوبی بوده است. و فکر میکنم ديگران هم اگر شروع کنند، بد نباشد. قرار نيست داستان نوشته شود يا متنِ ادبی. صداقت میخواهد و شفافيت که همه میتوانيم داشته باشيم، اگر بخواهيم.
Saturday, September 23, 2006
گامِ اولِ عشقورزی
و دستم را گرفت، انگشتانم را باز کرد و انگشتان خودش را گذاشت لای آنها. دستانمان به هم قفل شد. تا قبل از آن نمیدانستم میشود جور ديگری دست کسی را گرفت. جور مهربانتری.
دوستپسرم نبود اما دوست خوبی بود –چند سالی بزرگتر- که وقتمان را زياد با هم میگذرانديم. از ذهن او خبر نداشتم اما کمتر از يک سال بعد از آن بيرونرفتنها، وقتی اولين عشقم را –با پسر ديگری- تجربه میکردم، فهميدم چهقدر تلاش میکرده چيزهايی به من بگويد و از من بخواهد و من چه خنگ بودم! برای من، «پا»يی بود برای سينمارفتن، گردش، شيطنت و همصحبتی بود برای اتفاقهای روزمره، آدمهای مشترکی که میشناختيم و گاهی مسائل روزِ ايران و جهان. او جز اينها، از روابط قبلیاش با دخترهای ديگر هم میگفت، از روابط جنسیاش و از لذتبخش بودنش. من خوب نمیفهميدم و مثلاً ماجرای پايين افتادنش از تختخواب وسط معاشقه با دوستدختر سابقش، برايم اصلاً خندهدار نبود.
قبل از او هم با چند پسر ديگر دوست بودم و همزمان با او و بعد از او هم. و با همه –که اغلب همسال بوديم- میگفتم و میخنديدم و بيرون میرفتم و خوش بودم.
تا اينکه يکی از همين دوستانم را خواستم. خواستم که جور ديگری باشد. که بتوانم ببوسمش، نوازشش کنم و بگويمش که برايم جور ديگری است. هيچوقت نفهميدم چرا و چطور رويکردم به اين روابط عوض شد. و اسمش هرچه میخواهد باشد، بلوغ يا بيدار شدن حس جنسی يا هر چيز ديگر، من را با يک واقعيت تلخ آشنا کرد: بلد نبودم عشق بورزم.
کمحرف شده بودم چون نه حرفهايی که به ذهنم میآمد از جنس حرفهای قبل بود و نه بلد بودم حرفهای جديد را کلمه بيابم. تپش قلبم عاشقانه بود، شببيداریهايم هم. اما هيچکدام به دوستم منتقل نمیشد. نمیدانم او مجذوب چه بود که به من پيشنهاد رابطهای نزديکتر را داد. خوشحال، پذيرفتم اما در بر همان پاشنه سابق میچرخيد.
يکبار همه شجاعتم را جمع کردم و گفتماش که هيچ نمیدانم چطور بايد رفتار کنم. که يعنی دوستدختر يعنی چه؟ بعد از آن خودم را کاملاً گم کردم و از روی دستورالعملهايی که میداد جلو میرفتم و شديداً وابستهاش شده بودم.
کمی بعد رهايم کرد با اندوه زياد و اين سؤال بزرگ: واقعاً همه آدمها اين همه هزينه میدهند برای ياد گرفتنِ عشقورزی يا من خنگ بودهام؟
و به دنبالش سؤالهای ديگر: اصلاً چطور میشود که ياد میگيريم؟ فقط از راه تجربه؟ همه جای دنيا همينطور است؟ و کيفيت آن را چطور میشود سنجيد؟ مثلاً اگر من با اولين عشقم ازدواج میکردم و رابطه خارج از ازدواج هم نمیداشتم، چطور میتوانستم از کيفيت معاشقههايم باخبر شوم؟ و...
Wednesday, September 20, 2006
نه «هميشه»
وقتی که تصويرِ غلطِ «دخترِ هميشهخواستنی» که از خودم در ذهن داشتم، شکست، بدجور شکستم. اولين عشقم –که عشقِ پرشوری هم بود-، من را نخواست و رفت. بیادبانه هم رفت. من اولين معشوقِ او نبودم و البته خودم را خيلی بهتر از معشوقِ قبلی -و بعدیاش- میدانستم. مواجههام با ماجرا از اين زاويه سخت بود که فهميدم خودم را، انسانِ وجودم را، نمیشناسم. در واقع، کاملاً جا خورده بودم که کسی من را خواسته و بعد از مدتِ کوتاهی، ديگر نخواسته. گذاشتم تصوير کامل بشکند. فکر کردم. زياد فکر کردم. و بعد سعی کردم خودم را جای او بگذارم.
نه من «دخترِ هميشهخواستنی» هستم، نه ديگری برايم «هميشهخواستنی» است، نه اصلاً «هميشه»ای در کار است.
Sunday, September 17, 2006
دور از دست
عاشقی در فراق را هرگز نفهميدهام. نوعی مازوخيسم است به گمانم. و انتظار برايم تعريف نشده. نمیدانم ضعفِ خيالپردازی است يا چيز ديگر... میدانم، چيز ديگر است. خيالم هنگام حضور معشوق در زندگیام خوب کار میکند؛ خوب و زياد (و اين را که میگويم جدا از يادآوری خاطرات است). پس چرا؟ اصلاً آيا جای نگرانی است وقتی که نمیتوانم -و تلاش چندانی هم نمیکنم- که عاشقانهای را در ذهنم بسازم و پاسش بدارم؟ بايد همهچيز برايم واقعی باشد؛ واقعی و در دسترس.
آخ اگر که میشد معشوقهايی داشت، الان و بهسادگی.
Saturday, September 16, 2006
درباره تجاوز
من دومی را ترجيح میدهم. در واقع، خودِ خودِ رابطه برايم مهم است که کيفيتش عالی باشد. مهم نيست دوست/همسر/معشوق در روابط ديگرش چگونه است و چه میکند و چه میخواهد. آنچه وقتی با هم هستيم اتفاق میافتد برايم مهم است و آنچه مستقيماً به رابطهمان برمیگردد. و به همين علت است که هيچوفت ادعا نمیکنم او (آنان) را کاملاً میشناسم. چراکه وجوهی پنهان است و کنجکاو نيستم برای شناخت آنها. چرا بايد کنجکاو باشم؟ به نظرم حق هر انسانی است که آنقدر که میخواهد و لازم میداند خودش را به ديگران بنمايد. کنجکاوی کردن تجاوز به حقوق ديگران است؛ هرقدر هم که اين ديگران به خود ما نزديک باشند.
Sunday, September 03, 2006
تجاوز
Saturday, September 02, 2006
Lonely / Alone
Friday, September 01, 2006
او کنار ترزا، که به خواب رفته بود، از یک پهلو به پهلوی دیگر میغلتید و به آنچه که سالها پیش ترزا به او گفته بود فکر میکرد. روزی از دوستش (ز) صحبت میکردند و ترزا گفته بود: «اگه تو رو ندیده بودم، مسلماً عاشق اون میشدم.»
همان وقت هم این گفته، توما را در حزنی عمیق فرو برده بود. ناگهان پی برد که ترزا کاملاً تصادفی عاشق او شده و میتوانسته جای او، مجذوب دوستش شود. خارج از عشق تحققیافتهی او نسبت به توما ـدر قلمرو احتمالات ـ به تعداد بیشمار هم عشقهای محتمل به مردهای دیگر نیز وجود داشت.